اطلاع از بروز شدن
چهارشنبه 92 آذر 13
آقا سید مهدی از پلههای منبر پایین میآید و چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشود. حاج شمسالدین بانی مجلس از میان جمعیت راه باز میکند تا میرسد به او. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. جمعیت هم سلام میکنند و راه باز میکنند تا دم درِ مسجد... وقت خداحافظی حاجی دست میکند در جیب کتش و پاکتی در میآورد:
ـ آقا سید! ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی مجلس...
ـ دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه بازش کند، میگذارد پرِ قبایش... مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! حاج شمس الدین با اشاره به پیرمردی که لبخندزنان نزدیکشان میشود، میگوید:
ـ آقا سید! حاج مرشد شما رو تا دم درِ منزل همراهی میکنند...
***
خیابان لاله زار... زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد. زیر تیر چراغ برق با وضعیت نامناسب، رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمانهای هم نبود که معترضش بشوند...
ـ حاج مرشد!
ـ جانم آقا سید؟
ـ آنجا را میبینی؟ آن خانم...
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین: استغفرالله ربی و اتوب الیه...
ـ حاجی! برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سید مهدی نگاه میکند:
ـ حاج آقا؟! منِ پیرمرد و شمای سیدِ اولاد پیغمبر؟! یکی ببیند نمیگوید این موقع شب اینها با این زن فاحشه چه کار دارند؟
سید سبحان اللهی میگوید و مکثی میکند:
ـ بزرگواری کنید و ایشان را صدا کنید... به ما نمیخورد که مشتری باشیم؟
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. این بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند. به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله میگوید:
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقا سید. با شما کار دارند.
زن، با تردید، راه میافتد. حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعتش! زن به سید که میرسد، چیزی نمیگوید. سکوت کرده است. مشتری اگر مشتری باشد، خودش سرِ حرف را باز میکند.
ـ دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
ـ حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
ولی سید مشتری است... پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
ـ این مال صاحب اصلی مجلس است... مال امام حسین(ع)... من هم نشمردهام... نمیدانم چقدر است اما تا وقتی تمام نشده، کنار خیابان نایست!
سید و حاجی دور میشوند اماانگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد...
***
چندسال بعد، نمیدانم چندسال، حرم صاحب اصلی مجلس... سید دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب سلام میدهد و راه میفتد. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مردی گره میخورد که زنی محجوب کنارش ایستاده است. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی:
ـ آقا! همسر بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد ادب میکند و دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش برمیگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و بغض، همان بغض:
ـ آقا سید!
کمی این پا و آن پا میکند:
ـ آقا سید! من را نشناختید؟ من... یادتان میآید که برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ لالهزار... آن پاکت امام حسین...آقا سید! من دیگر خوب شدهام!
اینبار، نوبت باران چشمان سید است...
***
سید مهدی قوام از روحانیهای اخلاقی دههی 40 تهران بود...یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه ک?ه شاپویی و دستمال یزدی به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گر?ه م?کردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت...
پ ن1: ماجرای فوق را از قول جناب آقای انصاریان نقل کردهاند...
پ ن2: شنیدهام این ماجرا هم مربوط به سخنرانی سید مهدی قوام در مسجد حضرت سجاد در خیابان نادری (جمهوری اسلامی) است.